حکایت سعدی و پیرمرد در آستانه مرگ
آیدین سیارسریع| روزنامه قانون ( ضمیمه طنز بی قانون )

پیرمردی در دمشق با صد و پنجاه سال سن و با کوله باری از تجربه در بستر بیماری خوابیده بود و داشت به این فکر می‌کرد که اگر یک موقع عزرائیل بیاید من چی بپوشم. جوانی وضعیت نامطلوب او را دید و دوان دوان به مجلسی رفت که عده ای در آن مشغول بحث و منازعه بودند. پرسید: کسی اینجا فارسی بلد است؟
سعدی که در آن جمع بود به عربی گفت: من بلدم.
جوان گفت: از کجا معلوم که راست می‌گویی؟
سعدی گفت: مرد حسابی من سعدی ام دیگر، شاعر بزرگ فارسی زبان.
جوان گفت: دروغ نگو! تو گینه بیسائویی هستی.
سعدی گفت: گینه بیسائو کجاست دیگر؟ من ایرانی ام.
جوان گفت: سعی نکن مرا گول بزنی. ایران چند تا شاعر بزرگ دارد که یکی مولوی اهل ترکیه است، نظامی اهل آذربایجان، فردوسی اهل تاجیکستان و سعدی متعلق به گینه بیسائو است!
خلاصه یکی دو ساعت طول کشید تا افراد حاضر در آن جمع جوان را قانع کردند که سعدی اهل ایران است. گفتند: خب برو سر اصل مطلب! شخص فارسی زبان برای چه می‌خواستی؟
جوان محکم زد روی پیشانی اش و گفت: ای وای! یادم رفت! پیرمردی دو تا کوچه بالاتر دارد می‌میرد و چیزهایی به فارسی می‌گوید که ممکن است وصیت او باشد.
سعدی به همراه آن جمع نزد پیرمرد رفت. وقتی پیرمرد را دیدند هرکدام چیزی گفتند:
- اووووه! چقدر پیر است!
- احتمالا اسمش از اد لیست عزرائیل پاک شده!
- نه ... عزرائیل اد می‌کنه این کانفرم نمی کنه.
- ولی انصافا خوب مانده. 120 بیشتر نشان نمی دهد.
- حاجی دندان هایت چه ردیف است، تازه درآمده؟
- پدر جان کمی از مشاهدات عینی تان در باب جدایی قاره‌ها برایمان بگویید.
سعدی بدون توجه به کنایه‌ها کنار پیرمرد نشست و گفت: چطوری پیرمرد؟
پیرمرد گوشه لباس سعدی را گرفت و گفت: کمکم کن! من نمی خواهم بمیرم.
سعدی دستش را روی دستان پیرمرد گذاشت: «نه دیگر. بس است. هرچیزی حدی دارد. الان تو باید بمیری.»
پیرمرد چشمانش را فشار داد و قطره اشکی روی گونه ریخت: «ولی من برای ادامه زندگی برنامه‌ها داشتم. می‌خواستم از پیرزن همسایه خواستگاری کنم. باشگاه بدنسازی بروم و سلامی دوباره به زندگی بدهم.»
سعدی این سخنان را که شنید دلش به حال پیرمرد سوخت و سعی کرد درصد امید به زندگی را در او بالا ببرد: «حالا اتفاقی هم که نیفتاده. مریضی همیشه هست. همه مریض می‌شوند. اصلا سهراب سپهری می‌گوید تا شقایق هست زندگی باید کرد. آنجا را نگاه کن، شقایق هست!»
پیرمرد پوزخندی زد و گفت: «عجب نادانی هستی! من جفت پاهایم لب گور است. آن وقت می‌گویی تا شقایق هست زندگی کن؟ اصلا امکان پذیر است؟»
سعدی که از رفتار پیرمرد جا خورده بود گفت: چه عرض کنم ... راست می‌گویی. الکی که نیست. 150 سالت است. بالاخره شقایق هم صبری دارد!
پیرمرد فریاد زد: بی رحم! سنگدل! آخر چرا امید به زندگی را در من کاهش می‌دهی؟مگر من چه بدی در حقت کردم؟ حالا چه می‌شود دو سال دیگر زنده بمانم و به آرزوهایم برسم؟ چی از تو کم می‌شود؟
سعدی هاج و واج به پیرمرد نگاه می‌کرد و از تغییر آنی حال او در شگفت بود: «خب ... ببین ... اصلا آدمی به عشق زنده است. هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ...»
پیرمرد قاه قاه خندید و گفت: عجب کم عقلی هستی! در 150 سالگی آدم دوست معمولی هم نمی تواند باشد چه برسد به عاشق! هه هه هه ... خنگ!
سعدی که از رفتار پیرمرد به ستوه آمده بود رو به همراهان کرد و گفت: آقایان واقعا کاری از دست ما بر نمی آید. بهتر است برویم.
سعدی و دوستان آمدند که از در خارج شوند، دم در مردی خوش قد و قامت با موی بلند ایستاده بود و در حالی که سعی می‌کرد بغضش را پنهان کند به سعدی گفت: دیدی؟ با من هم همیشه همین کارو می‌کنه! این را گفت و از سعدی دور شد.
سعدی فریاد زد: تو کیستی؟
مرد برگشت. به اطراف نگاهی انداخت، آرام و خجالت زده گفت: عزرائیل